کلی مطلب باحال و علمی میتونی اینجا پیدا کنی

۶۶ مطلب با موضوع «کتابچه» ثبت شده است

من اگه پسر بودم


من اگه پسر بودم شروع می کردم به دوست داشتن دختری که سنش کمه ! قبل از اینکه عاشق بشه ...
قبل از اینکه ... خیابونی ... عطری ... آهنگی ! اسمی ...
دلشو بلرزونه !

می دونین ؟! به نظرم دخترای عاشق ترسناک ترین موجودات زمین ان !
حتی اگه ماجرایی مربوط به گذشته باشه ...
خیلی گذشته ...
بعضی تصویرا برای یه مرد خیلی می تونه غمگین باشه ...
مثل ...
تصویر دختری که توی ماشین کنارته و سرش رو تکیه داده به شیشه و یه آهنگ و با بغض گوش میده ...مثل وقتی که اسم یه مغازه یا کوچه ایی و با حسرت نگاه می کنه !
یا وقتایی که وسط قدم زدن چشماشو میبنده و عطری که هوارو پر کرده رو با همه ی وجودش نفس می کشه ...
من اگه مرد بودم طاقت دیدن این همه احساس به گذشته ی یه دختر و نداشتم
طاقت نداشتم ... برای همینه که می گم شروع به دوست داشتن یه دختر می کردم ...
وقتی که سنش کم بود ...
اولین عشق یه دختر بودن بهترین اتفاق دنیاس !
معنی هیچ وقت فراموش نشدن و میده ...
من اگه یه مرد بودم همه ی زندگی مو میدادم که اولین عشق یه دختر باشم ...
وقتی هنوز بشر به معجون جاودانگی نرسیده ... این بهترین راهه ...
قلب یه دختر امن ترین جا واسه تا ابد نفس کشیدنه !

۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نای دل

بعضی هم دوست داشتنی اند با اینکه هم خون تو نیستند تا عمق جان میتوانی اعتماد کنی تا زنده بمانی وزندگی کنی وفقط دوست بداری از آن دست دوست داشتن هایی که عشق نیست وفکر نبودنشان آزارت میدهد همدم هایی که در پناهشان آسوده نفس میکشی اما به مرور زمان وقتی پای عشق درمیان می اید وعاشق مى شوى زندگی بدون اوست که برایت میشود کابوس تنهایی ودلواپسی

ناشر:آوای  چکامه
رمان: دلواپسی
نویسنده: بهاره شیرازی

۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تبعیض

💫
تو یه جایی که زندگی میکنی
همیشه یکی و بیشتر از تو دوست دارن,
میری یه جا کار میکنی,
همه توانتو به کار میگیری بشی اون کارمند خوبه,حتی شده کارای دیگران و انجام میدی که توچشم اطرافیان خوب باشی,ولی بلاخره یکی از بالادستیا پیدا میشه که بهت نشون بده که اونیکه کار نمیکنه و تنبل تره بهتر ازتوء,
توی دوستیام همینطور,
به یکی انقدر محبت میکنی همیشه پیششی تنهاش نمیزاری,
دست اخر بهت برمیگرده میگه رفاقت فلانی یه چیز دیگست,
تو فک و فامیل و آشنام همینجور,
همیشه اون آدم مظلومه که بی زبونه که مهربونه میشه ادم بده, چون مهربونی براش مبشه وظیفه,و هرکی هرکاری کنه میندازن گردنش و اونم نمیتونه از خودش دفاع کنه,
حتی گاهاً توخونواده هام اتفاق میوفته,
همیشه اون بچه خوبه ای,بچه کم خرجِ,بچه بی دردسرِ,
بچه ای که همش سعی میکنه توهمه موقعیتا هم پایِ خونواده باشه,
باز یهو کنار کسی میشینن میگن اونیکی بچم یه چیز دیگست,
تو عشقم همینجوره,
براش همه کار میکنی کم نمیزاری ولی کم برمیداری,هی کوتاه میای,
دست اخر میگه نه فلانی یه پیز دیگه بود,
زل میزنه بهت از بعدی وقبلیا میگه,
بعضی وقتا جدا از خوب بودن هایِ مفرد,
ادم از اینهمه تبعیض خسته میشه,
از اینکه هی میره میخوره به درِ بسته,
میشینه نمیرسه,میدوء نمیرسه,وامیسته نمیرسه,
بعضی وقتا ادم زندگیش پر میشه از هِی نرسیدنا,
هی کوتاه اومدنا,هی آدم خوبه یِ زندگیِ دیگران,
ولی یهو که به خودش نگاه میکنه میبینه چند درِ کوبیدِ شده تو صورتشه و پر از ناشکری هایِ اطرافیان,
این یعنی ساده بودن,
یعنی مالامالِ این زندگی بودن,
این یعنی انگار خدا یه گزینه به اسم تبعیض گذاشته مختصِ تو,
فقط مالِ تو,که بشینی, پاشی, واستی, حتی رویِ همون گزینه بدویی....

#فرگل_مشتاقی
۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فکرش را بکن


فکرش را بکن؛
بگویی صبر کن تا دکمه های پیراهنت را خودم ببندم...
سرم را بالا بگیرم و تو شروع کنی به بستن؛
از پایین تا بالا یکی را جا بیندازی.
اخم کنم!
مرا ببوسی...
و با خنده بگویی دوباره !
فکرش را بکن؛
بگویم بنشین تا ناخن هایت را خودم لاک بزنم !
از راست به چپ یکی را جا بیندازم.
اخم کنی!
ببوسمت...
و با خنده بگویم دوباره!
فکرش را بکن چه خاطرات اتفاق نیفتاده ی زیبایی داریم ما!

۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کلید خوش شانسی؟؟؟؟!!!!!!!


چرا برخی مردم بی وقفه در زندگی "شانس" می آورند
درحالی که سایرین همیشه "بدشانس" هستند؟

مطالعه برای بررسی چیزی که مردم آن را "شانس" می
خوانند، ده سال قبل شروع شد.
می خواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضی
ها را می زند، اما سایرین از آن محروم می مانند. به
عبارت دیگر چرا بعضی از مردم "خوش شانس" و عده
دیگر "بدشانس" هستند؟

آگهی هایی در روزنامه های سراسری چاپ کردم و از
افرادی که احساس می کنند خوش شانس یا بدشانس هستند
خواستم با من تماس بگیرند.
صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در
طول سال های گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگی شان را
زیر نظر گرفتم و از آنها خواستم در آزمایش های من
شرکت کنند.
نتایج نشان داد که هرچند این افراد

ادامه مطلب...
۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اثر تصاعدی...

مسابقه خرگوش و لاکپشت را به خاطر دارید؟

دیدید که خرگوش آنقدر مطمئن بود که حالا حالاها لاکپشت به او نمی رسد که خوابید
و لا کپشت مسابقه را برد؟

در ادبیات فارسی هم داریم:
اندک اندک به هم شود بسیار
دانه دانه است غله در انبار!

در ریاضیات هم فصلی داریم بنام تصاعد و لگاریتم که می گوید اگر روزی تصمیم بگیرید با یک تومان (فقط ده ریال!) پس اندازی را شروع کنید و هر روز آن را دو برابر کنید؛ بعد از یک ماه یک میلیون تومان و بعد از یک سال بیش از هفت میلیارد تومان پس انداز خواهید داشت!

واقعاً متعجب خواهید شد! اما این اثر را صاحب مجله موفقیت در آمریکا بنام دارن هاردی، "اثر مرکب" نامید.
این قانون در تمام ابعاد زندگی جاریست!

اگر روزی

ادامه مطلب...
۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سرمایه ای از جنس سراب!!!!!!


می گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش
دعوت کرد.
 
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که
وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا
برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی !
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری
نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم
کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه
صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش
می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت
محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی
کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت
کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب
خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از
مسلمانانِ ساکنِ آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به
لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی
مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در
آن به او اقتدا می کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور
داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز
هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و
شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم
مردم به شیشه افتاد!

مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زُهد میکند و به او اقتدا
میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه
میبرد!"

سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری
بر سرش کوفت که دستار از سرش باز شد و بر گردنش
افتاد.

زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که
مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا
کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای
دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او
حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:
ادامه مطلب...
۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حکایت گره زدن سبزه چیست؟


حکایت گره زدن سبزه چیست؟

در اوستا چندین بار از کیومرث سخن به میان آمده و او را اولین پادشاه و نیز نخستین بشر نامیده است.
گفته های حمزه اصفهانی در کتاب سنی ملوک الارض و انبیاء و گفته های مسعودی در کتاب مروج الذهب جلد دوم و بیرونی در کتاب آثار الباقیه بر پایهً همان آگاهی است که در منابع پهلوی وجود دارد.

مشیه و مشیانه که پسر و دختر دوقلوی کیومرث بودند روز سیزده فروردین برای اولین بار در جهان با هم ازدواج نمودند.

در آن زمان چون عقد و نکاحی شناخته شده نبود آن دو به وسیله گره زدن دو شاخه پایهً ازدواج خود را بنا نهادند.

این مراسم را بویژه دختران و پسران دم بخت انجام میدادند و امروز هم دختران و پسران برای بستن پیمان زناشویی نیت می کنند و علف گره می زنند.

این رسم از زمان کیانیان تقریباً متروک شد ولی در زمان هخامنشیان دوباره شروع شده و تا امروز باقی مانده است.

در کتاب مجمل التواریخ چنین آمده " اول مردی که به زمین ظاهر شد پارسیان او را کل شاه گویند.

پسر و دختری از او ماند که مشیه و مشیانه نام گرفتند و روز سیزدهً نوروز با هم ازدواج کردند
 و در مدت پنجاه سال هیجده فرزند بوجود آوردند و چون مردند جهان نود و چهار سال بی پادشاه بماند " .

چنانکه در بحث جشن نوروز اشاره شد
 کوردهای ایران و عراق که زرتشت را از خود می دانند روز سیزدهم فروردین را جزو جشن نوروز به حساب می آورند.

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

❤️پستی زیبا درباره معنی عشق ❤️ عشق چیست ؟؟؟

❤️پستی زیبا درباره معنی عشق ❤️

عشق چیست ؟؟؟


دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟ دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است رهروی گفت: کوچه ای بن بست سالکی گفت: ....

راه پر خم و پیچ در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ دلبری گفت: شوخی لوسی است تاجری گفت: عشق کیلو چند؟مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا: گناه بی بخشش واعظی گفت: واژه بی معناست زاهدی گفت: طوق شیطان است محتسب گفت: منکر عظماست قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت جاهلی گفت: عشق را عشق است پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم!

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زن ها

زن ها دو دسته اند. آن هایی که محافظت می شوند و آن هایی که نمی شوند. دسته اول را با ماشین به این طرف و آن طرف می برند و سر وقت از آرایشگاه، از استخر، از مدرسه، از اداره و ... بر می گردانند. با تلفن حالش را می پرسند و اگر سرش درد کرد یکی هست که بگوید:  "بهتر نیست کمی استراحت کنی؟"

زن های دسته دوم توی باد و باران و توفان ساعت ها توی صف اتوبوس می ایستند و با این که تصمیم می گیرند به جایی که اتوبوس از آنجا می آید نگاه نکنند ولی گردنشان بی اختیار بارها و بارها به آن سو می چرخد. تا شب سگ دو می زنند و شب کسی نیست که بگوید:
" عزیزم، قرص مسکن برایت بیاورم...؟"


۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چرا عقب مانده ایم

در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه ای بسیار شلوغ میکرد..
خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد.

قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم. ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!! با کمال تعجب بازداشت شدم!! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!!! آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!!

آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!!! اما در کشور ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده میشود.

وقتی بچه زمین میخورد و والدین زمین را کتک میزنند تا کودک آرام شود (کار تربیتی بسیار اشتباه)، وقتی میگویند اگر فلان کارو بکنی لولو میاد، اگر با غریبه حرف بزنی میدزدنت، اگر فلان کارو کنی کلاغه به بابات خبر میده،،، یک طفل معصوم باید در ایران گول بخورد تا یاد بگیرد چگونه گول بزند یا گول نخورد.

نقل از کتاب چرا عقب مانده ایم
نوشته دکتر علی محمد ایزدی
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نازنین

واژه ی لحظه ی دیدار تورا کم دارد
نازنین شعرمن انگار تورا کم دارد

میشود یک غزل تازه کنارم باشی
شاعر و کاغذ و خودکار تورا کم دارد

میشودباز بخندی و کمی ناز کنی
قلب این عاشق بیمار تورا کم دارد

مشکل قلبی و سردرد شدن های مرا
دکترم گفته که این بار تورا کم دارد

روز برفی و من و قهوه هوایی دلچسب
بعد هر یک پک سیگار تورا کم دارد

هرکجاحرف ز احساس و زعشق است فقط
روح من میشود آزار،تورا کم دارد

بی تو این ثانیه ها میل به مردن دارند
ساعت خسته ی دیوار تورا کم دارد

عشق من،شعر بهانه ست که بدانی مردی
از خودش از همه بیزار تورا کم دارد....
۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺒﻮﺩ!

ﯾﺎﺩﻣﻪ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺰﺍﺭ، ﺳﻌﯽ
ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻗﺒﺮﺍ ﻧﺮﻩ!

ﺗﺎ ﺭﻭ ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ، ﺟﯿﮕﺮﻡ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ!

ﭼﺸﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻢ، ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ.

ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺖ، ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ، ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ،

قدﯾﻤﯽ ﻫﺎ ﭘﻮﺳﯿﺪﻩ ﺗﺮ، ﺟﺪﯾﺪﯼ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﺷﮑﯿﻞ ﺗﺮ...

ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﯼ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﭘﺎﻡ ﺭﻓﺖ، ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ...

ﺍﻣﺎ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ

ﻣﺎ ﮐﻪ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺣﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺮﺩﻩﻫﺎ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﯾﻢ

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺸﻮﻥ ﭘﺎ ﻣﯿﺰﺍﺭﯾﻢ!

ﮐﺎﺵ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﺪﯾﻢ...

ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺒﻮﺩ!
۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.

مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
 
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. 😁

وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.

منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟

زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد. ❤️🌹


۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

داستان های #ترسناک چند خطی

داستان های #ترسناک چند خطی


زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم...
-----------------------------------

زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت...
-----------------------------------

با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود...
-----------------------------------

من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده...
-----------------------------------

هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی...
-----------------------------------

بچم رو بقل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"...
-----------------------------------

یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم...
-----------------------------------

یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامنش به داخل اتاق کشیدش و گفت: "منم شنیدم!"....
-----------------------------------

آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد...

۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰