کلی مطلب باحال و علمی میتونی اینجا پیدا کنی

۲۷ مطلب با موضوع «#دلنوشت» ثبت شده است

دلنوشت نمیدام چندم


راستش را بخواهی اوائل ک این وبلاگ را ساختم قرار روزانه ای با خود داشتم ک هر صبح یا شب چند پست خوب با شما به اشتراک بگذارم

اویلش همه چیز خوب بود اوضاع روتین وار میگذشت و من مسروراز شکستن تابو و کمک به هم زبانانی ک این مطالب را میخواندند اما کسی نمیداند ک بازی روزگار چگونه خواهد بود کم کم گذشت و بار و فشار زندگی بیشتر مرا درگیر کرد

روزگارانی بر منو شما گذشت ک گفتنش جز زخمی بر زخم و دردی بر درد نمی افزود

سختی هایی از جنس مرگ درد و زلزله،از جنس از دست دادن دوستان و آشنایان و عزیزان

از بلاهایی ک گاهی صبر ایوب نبی هم تمام میشود و میشکند آن حلم و ادب لقمان

راستش را بخواهید خسته ام

خسته تر از همیشه

از فوج فوج اخبار بد و روز مرگی های مداوم

از این زندادن تن و جبر جغرافیای

حالا از پس گذر این همه زمان و و روزگار و ایجاد وبلاگی ک ب گواه همین دنیای دیجیتال 1129 روز از تولدش در این وا نفسا گذشته

من خسته تر از همیشه دوباره ب این کنج پناه آوردم تا شاید یادآور روزگار کمی بهترم باشد و بتوانم برای ادامه مسیر لختی آسایش را تجربه کنم

راستش را بخواهید دیشب ک داشتم برای این برگشت ب گذشته نقشه میریخم ب ذهنم خورد ک سری ب رادیو چهرازی بزنم

دیدم دوباره برگشته

با متونی شاید قوی تر

اما رنگ و بویی از گذشته را نمیداد

و من باز هم سرخورده تر شدم از گذشته ای ک دیگر نیست و آینده نامعلوم پیش رو

۲۵ دی ۹۸ ، ۰۹:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تنها در تو به شادمانی می‌نگرم ری‌را

تنها در تو به شادمانی می‌نگرم ری‌را
هرگز تا بدین پایه بیدار نبوده‌ام.

توی اتاق تبریز دانشجویی ما، دو تا ،ری را بودند که نوبتی از توی ضبط صوت توشیبای قدیمی وارد اتاق می شدند و میان خرت و پرت ها و کتاب ها سرک می کشیدند.یکی ری رای نیما بود که باصدای زخم آجین شاملو خوانده می شد.
یکی هم ری رای سیدعلی صالحی که توی صدای خسرو شکیبایی خانه داشت و باور نمی کرد که حال همه ی ما خوب باشد.
 من این یکی را دوست تر داشتم.

عکسش هم روی جلد کاست بود که ابروهای کمانی داشت و چشم های درشت شیطان.
دانشجویی که به آخر رسید هم این دو تا باز گاهی سری می زدند تا مطمئن بشوند که صدا می آید امشب و حال همه ی ما خوب است و این حرف ها...
اما خب، تکراری بودند. نه قد می کشیدند، نه دیگر حرف تازه ای داشتند. از جنس خیال بودند. اسطوره های اثیری، که مخاطب گفته های نگفتنی و بغض های نهفتنی بودند.حرف نمی زدند... تنها شنوای خاموش لحظه های دل آشفتنی بودند.

ری رای سوم ده سال پیش پیدایش شد.این یکی کار حامد بود.حامد اسما عیلیون که هم دندانپزشک تبریز خوانده ای بود و هم نویسنده ی کاربلدی بود

موجودات عجیبی هستند این نویسنده ها.کاری می کنند که با آن چیزی که خلق کرده اند طوری خو بگیری که انگار سالهاست که جزیی از بودن تو بوده اند.
 این یکی ری را هر روز قد می کشید و ما می خواندیم که چه خلقیات و عادت هایی دارد و چه زبان ها که بلد است و چه آرزوهایی که دارد و چه چیزهایی را خوش نمی دارد.

این یکی ری را چشم های روشن و موهای خوش رنگی دارد و از آن دو تای دیگر دلبرتر و سرتر است و ما مشتاقانه قصه هایش را دنبال می کنیم. کتاب می خواند.شعر بلد است. نظر می دهد. اصلا هم تکراری نمی شود و هر روز شیرینکاری تازه ای می کند.

این یکی ری را، از جنس خیال و گلایه و دیروز نیست..حرف ها دارد برای امروز... برای فردا...
بودنش یعنی که می شود دوباره دید.می شود با همین بذر و توشه و پیشینه، دوباره قد کشید..می شود میان اینهمه رگبار که از زمین و از آسمان می بارد، حرف پرواز را پیش کشید.

هی حامد...
بگو که این وقفه و این کابوس، یک ترفند از نویسنده ای است که خوب بلد است چطور قصه را ادامه بدهد که تعلیق جذابی داشته باشد و خواننده را دنبال خودش بکشد.

دست بردار پسر
 قلمت را تیز کن و ادامه ی داستان را بنویس..ادامه ی ری رایت را که حالا، ری رای بسیاری از ماست.ما که منتظریم...

میان اینهمه همهمه ی بی صدا و میان اینهمه بغض بی هوا، قصه ی ری را است که هنوز آدم سرگشته ی بی حوصله را، به ماندن و رفتن و آمدن و برگشتن دعوت می کند. به بودن و دیگرگونه بودن. به حنجره ی جنگل... به پنجره ی امید.

حامد اسماعیلیون
دست برندار پسر...ادامه اش را بنویس...

۲۵ دی ۹۸ ، ۰۹:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک وقت هایی

آدم ها حوصله ی خودشان را هم ندارند .
نباید توقعی داشت ،
وگرنه دیوارِ حرمت ها فرو می ریزد ...
کاری به کارِ بی حوصلگیِ آدم ها نداشته باشیم ،
بابتِ حالِ بدشان توضیح نخواهیم ...
هر آدمی حق دارد گاهی از قوی بودن انصراف دهد و خلوتی بی واسطه بخواهد ،
جایی که خبری از هیاهویِ هیچ کس نباشد ،
جایی که در سکوت و تنهایی بنشیند و خودش را پیدا کند !
صبرِ آدم ها که لبریز شد ؛
نسبت به همه چیز ، بی حس می شوند ،
دنبالِ غارِ ساکتِ تنهاییِشان می گردند ...
آدم است دیگر !
یک وقت هایی کم می آورد ...
کم آوردنِ آدم ها را جدی بگیریم ،
درک کنیم ،
دورتر بایستیم ،
گاهی همین به حالِ خود رها کردن ؛
همین سکوت و حق دادن ؛
بهترین حالتِ دوست داشتن است

۳۱ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

برای فرار از کشتن نقشه میکشیدیم ؟؟؟؟!!!!

زن اولم را کشتم. احساساتش را کشتم. او هم رفت. دیگر برنگشت.
 زن دومم، مرا کشت. آرمان‌هایم را کشت. من هم رفتم. دیگر برنگشتم.

با زنِ سومم رابطه خوبی داشتم.
 نه من او را کشتم و نه او مرا کشت. ما تجربه زندگیِ زناشویی داشتیم. هر دو قاتل بودیم و فراری
 هر دو مقتول بودیم و منزوی.
مشترکاتِ خوبی بود.

برای اینکه یکی از ما، کمر به قتل دیگری نبندد، نشستیم برای زندگی‌مان نقشه کشیدیم:

من، خانه خودم زندگی می‌کردم.
 او، خانه خودش زندگی می‌کرد.
هفته‌ای یک بار پیش هم بودیم. هفته‌ای سه بار بیرون می‌رفتیم؛ سه ساعت، نه بیشتر. ماهی یک بار سفر می‌رفتیم؛ دو روز، نه بیشتر.

هدیه می‌گرفتیم برای هم، فصلی یک بار، هدیه‌های کوچک و سبک.
 مثلا من برایش

ادامه مطلب...
۱۹ آبان ۹۷ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پیام هایی از جنس #عشق

بایستید یک لحظه ما دلمان را پیش شما جا گذاشته ایم! پس میدهید؟ میگوید چطور شد؟ خب راستش تقصیر ما نبود.. همان جا مشغول صحبت با دوستتان بودید و ریز ریز میخندید ما قند در دلمان آب میشد... همان وقتی که زیر چشمی نگاهمان میکردید دلمان ضعف میرفت برای چشمهایتان.. چشمهایتان! ای وای امان از چشمهایتان همه ش تقصیر اوست مگر چه کسی گفته زیر نور آفتاب برق بزنند و وحشتناک زیبا باشند؟ هی میگفتم کاش اینطور نگاهمان نکند میبینید اخر کار دست دلم دادید... حالا نمیدانم در کدامین خانه ی پیراهن چهار خانه یتان نشسته است و بوی ادکلن تلخ شما مستش کرده است که اینطور بر نمیگردد نمیدانم چکار کنم  حالا که میبینم بگذارید پیش شما باشد میدانم دل من است درست، اما حواسش دائم پیش شماست کلافه ام میکند وقتی مدام شما را میخواهد و من نمیتوانم کاری برایش بکنم طفلک گناه دارد اصلا خوب شد گمش کردم همان بهتر که پیش شما باشد دل من نیست که تمامش را تصاحب کرده اید!

۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یکی بیاید دستم را بگیرد و مرا ببرد به سالهای خیلی خیلی دور

یکی بیاید دستم را بگیرد و مرا ببرد به سالهای  خیلی دور
می خواهم بیست و چند سالگیم را توی یک خانه ی 50_40 متری درست وسط شهر بگذرانم...
و خانم خانه ی مردی باشم
که جز من و مادرش زن دیگری توی زندگیش نبوده...
که شاید حلقه ی ازدواجمان را فقط روز عروسی دستش کرده باشد اما تعهدش را روزی هزاربار برای عالم و آدم جار می زند...
 برگردم عقب
که وقتی توی صف

ادامه مطلب...
۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادت که نیست اما... یادم نیست!

تو که یادت نیست اما زمستان بود! به گمانم بهمن ماه، شاید... یک هزار و چهارصد و کمی بیشتر، از ایوان خانه، خاطره‌های مشترک‌مان را کف حیاط تماشا می‌کنم که صدای پاهایت حواسم را پشت سمعکم جمع می‌کند؛

- آقا... باز هم بدون پالتو؟ توی این هوا؟ بیا تو عزیزم!.
با عشق که نگاهت کنم تو هنوز سپیدترین عروس زمینی! یادت که نیست اما، می‌گویی دستت را بده ببینم!
تصدقت که این بار دوستت دارم هایت را در گوش نخود و کشمش‌ها خوانده‌ای!
یادت که نیست اما، من وسط این آلزایمر هر دقیقه عاشق می‌شوم در کنارت!
یادت که نیست اما...
یادم نیست!

۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حقیقتی به نام من

حتی اگر زیبا یا ثروتمند هستیم، نمی‌خواهیم که ما را به دلیل این چیزها دوست بدارند، چون اگر این خصوصیات از بین بروند، عشق هم به همراهش می‌رود. من ترجیح می‌دهم که شما از ذهنم تعریف کنید و نه از چهره‌ام، و اگر مجبور باشید در آن صورت ترجیح می‌دهم در مورد لبخندم اظهار نظر بکنید تا دماغم.

ما محتاجیم که دوست داشته شویم، حتی اگر همه چیزمان را از دست بدهیم: همه چیز ترک شود جز «من»، این «من» اسرارآمیز در ضعیف‌ترین و آسیب‌پذیرترین وضع‌اش...

۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خوشی کوچیک آدما رو با منطق خراب نکنید!!


دیدین آدمایی رو که‌نمیدونن از زندگی چی میخوان؟؟
 بلاتکلیفن!!؟؟
نمیدونن برن..بمونن!!
اذیتشون نکنید...بهشون نگید بی اراده!!
اینا پای رفتنشون قویه...ذهنشون فراموشکاره...ولی نمیخوان که برن و فراموش کنن!!
هر خاطره شده یه نگین از یه دستبند که به دستشون بسته شده و نمیزاره جایی برن!!
واسه اوّلین جایی که رفتن با هم ارزش قائلن، واسه همینه که دیگه نمیخوان پا به اونجا بزارن...
این آدما ضعیف نیستن فقط با اون روزا خوشن!!
از یاد آوری دردناکش لذت میبرن...
انقدری عاشق هستن که جای اون شخصو به کسی ندن و براش تو دلشون محراب بسازن!!
به اعتقادات این آدما کاری نداشته باشید...
مدام‌نگید که قوی باش تو میتونی...
وقتی فراموش نکردن و نخواستن قاطیش باشه اونا به همین بلاتکلیفی خوشن!!
خوشی کوچیک آدما رو با منطق خراب نکنید!!

۱۵ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بوی چشم هاش میاد!

+بوی چشم هاش میاد!
-چشم هم مگه بو میده دیوونه؟
+آره..بیشتر از تمام اجزای بدن...بیشتر از دست ها...موها..صدا!
از راه دور هم میشه حسش کرد! از توی عکس..از پشت شیشه... از پشت مرگ حتی!
عجیب اینه بوش موندگار تر از همه اس!با یه بار دیدن همچین تو ذهن و تنت حک میشه که تا عمر داری پاک نمیشه!
یکیو میشناختم بوی یه چشم هایی تو جونش مونده بود که فقط یه بار از دور دیده بودش و همونجا تو ذهنش حک شده بود جوری که هنوز بعد سال ها داره دنبالش میگرده!
اصلا این بوی چشم هاست که آدمو عاشق میکنه!
وای بوی چشم هاش... همین آدمی که الان رد شد رو دیدی؟
-خب؟
+بوی چشم هاش شبیه اون بود... همون بوی خمار مشکیش رو میداد!

۱۵ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اصل بقای سختی.

گه بخوام باهات رو راست باشم باید بگم که زندگی یک جورایی سخته.

من بهش میگم اصل بقای سختی.
یعنی سختی از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه ولی نابود نمیشه.

 برای همین هم توی یک زندگی خیلی خوب و عادی، جایی که هیچ کی به هیچ کی به خاطر عقایدش شلیک نمی کنه و همه چی آرومه؛ آدمهای زیادی مشت مشت قرص ضد افسردگی می‌خورن که بتونن خودشون رو هر روز صبح از توی رختخواب بکشن بیرون .
 آدمهای پف کرده، آدمهای بد حال؛ آدمهای روی لبه.

خیلی ‌ها معتقدن که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخودفرنگیِ غیر ارگانیک و گلوتن، ما‌ ها رو اینجوری کرده و قدیم‌ها مردم خوشبخت‌تر بودن. تو بشنو و باور نکن.

حتی هزار‌ها سال پیش شاهزاده‌ای هندی به نام سیزارتا –یا همون بودا– گفت که زندگی

ادامه مطلب...
۱۷ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

به انسان بودنت شک کن...


چه زیبا گفت فروغ فرخزاد :
 اگر مستضعفی دیدی،
 ولی از نان امروزت
 به او چیزی نبخشیدی.
 به انسان بودنت شک کن
 اگر چادر به سر داری،
 ولی از زیر آن چادر
 به یک دیوانه خندیدی
 به انسان بودنت شک کن
 اگر قاری قرآنی،
 ولی در درکِ آیاتش
دچارِ شک و تردیدی.
 به انسان بودنت شک کن
 اگر گفتی خدا ترسی،
 ولی از ترس اموالت
 تمام شب نخوابیدی.
 به انسان بودنت شک کن
 اگر هر ساله در حجّی،
 ولی از حال همنوعت
 سوالی هم نپرسیدی.
 به انسان بودنت شک کن
 اگر مرگِ کسی دیدی،
 ولی قدرِ سَری سوزن
ز جای خود نجنبیدی
به انسان بودنت شک کن...

۱۷ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بن انگشت خم شده ی من

🔻






مثل آدمی که بندازنش تو سلول انفرادی که نه نوری از آفتاب داشته باشه که بدونه صبح شده و نه نشونی از مهتاب که بفهمه شب ، هر ساعتِ این زندگی رو بیدارم.
گوشه ی این سلول میشینم و کف دستامو نگاه میکنم و دنباله رو خط هاشم، که اگه انگشتم از اینجا خم نمیشد چطوری میتونستم دکمه ی جابه جاشدی پیرهنتو ببندم؟ که اگه این  یکی بند انگشتمو نداشتم چطور میتونستم   دستای بزرگتو تو دستام بگیرم. نگا میکنم، که کجای کف دستم اگه خطه بلند تر میشد، یا تلاقی داشت تو، تو فالم بودی؟
اصلا میدونی چیه گاهی اوقات نداشتن بهتره، مثلا چشاتو ببند، بستی؟ ببین کسی و میتونی ببینی؟، دماغتو بگیر، میتونی بو کنی ؟دهنتو بگیر ، اینطوری میتونی ببوسی ؟ خب معلومه که نه. الانشم که

ادامه مطلب...
۰۶ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کجاها نبایدخندید !


کجاها نبایدخندید !

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری
 
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند

به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده
به دستان پدرت
به جارو کردن مادرت
به راننده ی چاق اتوبوس
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد
به راننده ی آژانسی که چرت می زند

به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان

نخند که دنیا ارزشش را ندارد
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند
بار می برند.
بی خوابی می کشند.
کهنه می پوشند
جارو می زنند.
سرما و گرما را تحمل می کنند.
و گاهی خجالت هم می کشند

خیلی ساده
هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خدا"ست، نخند

۰۶ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

❣️مادر بودن سخت و شیرین ترین کار دنیاست...

مادر که باشی...
نباید سرما بخوری یا اگه هم
سرما خوردی باید زودتر خوب شی...

مادر که باشی...
نمیتونی تب کنی دیگه چه برسه به اینکه لرز هم بکنی یا اگر هم تب و لرز کردی باید سعی کنی تب و لرزت رو بچت نبینه؛  آخه ممکنه بترسه و نگران شه اینطوری بیشتر بهت میچسبه و ممکنه اون هم سرما بخوره...

مادر که باشی...
خیلی وقت نداری که

ادامه مطلب...
۰۶ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰