📝 در ابتدای کتاب یادداشت های روزهای تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز نامه خداحافظی او آورده شده که مارکز این نامه خداحافظی را سال 2000 نوشته است.

نامه خداحافظی
اگر خداوند لحظه ای فراموشش شود و مرا عروسکی پارچه ای بپندارد؛و اگر این چنین باشد که برای مدتی کوتاه باز عمری ارزانی ام دارد؛به یقین حرفی در مورد آن چه که بدان ها می اندیشم،بر زبان نخواهم راند و بی شک،اندیشه خواهم کرد پیرامون حرف هایی که می بایست بگویم.
ارزیابی خواهم کرد چیزها را،نه برای آن چه می ارزند؛ولی خواهم سنجید آنها را، برای معنایی که می دهند.
کم می خوابم،اما رویای فراوان دارم.می دانم برای هر دقیقه ای که چشمان مان را می بندیم، شصت ثانیه روشنایی را از دست می دهیم.
گوش می دهم زمانی که دیگران صحبت می کنند و غرق لذت می شوم از حرف ها؛ بدان سان که خوردن بستنی شکلاتی برایم لذت بخش است.
اگر خداوند باز عمری به من هدیه نماید، ساده خواهم پوشید و در زیر نور آفتاب دراز خواهم کشید و نه تنها پیکر خود را در برابر تابش آفتاب پهن خواهم ساخت، بلکه روحم را نیز در مقابل اشعه های خورشید قرار خواهم داد.
خدای من؛ اگر قلب داشتم، کینه و نفرت های خود را بر روی یخ می نوشتم و در انتظار برآمدن خورشید می ماندم. بر روی ستاره ها، با رویای ((ون گوگ))، ترانه های((بندیتی)) را نقاشی می کردم و آوازهای ((سرات))، ترنم شامگاهی و عاشقانه ی من با ماه می شد.
با اشک هایم،گل های سرخ را آبیاری می کردم؛ تا احساس کنم درد خارهاشان را... و مجسم کنم بوسه ی گلبرگ هاشان را.
خدای من؛ اگر تنها لحظه ای عمر می داشتم اجازه نمی دادم روزی بگذرد، بی آنکه به مردم نگویم ((دوستتان دارم))؛ که من آن را دوست می دارم..
همه مردان و زنان را متقاعد می کنم که به آن ها علاقه دارم و من، عاشقانه زندگی می کنم با عشق.
به تمام مردم ثابت می کنم چه قدر اشتباه می اندیشیده اند که زمانی که پیر می شوند، نمی توانند عاشق شوند. آنان نمی دانند تنها زمانی پیر می شوند که دست از عاشق شدن بردارند.
به بچه ها بال های پرواز می دهم، اجازه می دهم تا پرواز را خود بیاموزند. به پیرها یاد می دهم که مرگ از پیری نمی آید، بلکه با فراموشی می آید..
از شما مردم، من خیلی چیزها یاد گرفته ام.
آموخته ام که همه ی مردم دوست دارند در اوج و قله ی کوه زندگی کنند؛ بی آن که متوجه باشند خوشبختی واقعی جایی ست که سراشیبی به سمت بالای کوه را می پیماییم.
آموخته ام زمانی که یک نوزاد برای اولین بار انگشت پدرش را با مشت کوچکش می گیرد و می فشارد، آن را برای همیشه گرفته است.
آموخته ام تنها زمانی انسان حق دارد کسی را پایین تر از خود ببیند که می خواهد به کسی کمک کند تا او بایستد.
خیلی چیزها از شما یاد گرفته ام، ولی در خاتمه بسیارشان غیرقابل استفاده بودند... زیرا زمانی که مرا درون آن جعبه بگذارند، دیگر متاسفانه من مرده ام.

#اجتماعی
#گابریل_گارسیا_مارکز