مردی بازاری یک خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت.  زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به زندان افتاده!   برخیز و مرامی به خرج بده   مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت  و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند.  مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم.  زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند.  ولی دوستش گفت: میدونی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.  بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.  رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.  با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.  مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!  تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟  مرد گفت: پنج سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم!    در زندگی تان گرسنگی بکشید، فقر را تحمل کنید  تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکس نروید.  هیچکس. هیچکس.  خیلی اوقات آدم ها، نزدیک ترین آدم ها را درست موقع منت گذاشتن های وسط یک دلخوری خواهید شناخت.   آن وقت با خودتان می گویید کاش گرسنگی می کشیدم، فقر را تحمل می کردم، تن به دشواری می دادم، مثل آن مرد به زندان بر می گشتم اما زیر بار منتش نمی رفتم...  حیف که زندگی لاکردار اول "امتحان" می گیرد بعد "درس" دهد