مثلاً همان سربازی که قصه‌اش را در فیلم سینما پارادیزو شنیدیم...
سربازی که عاشقِ دختر پادشاه شده بود | دختر پادشاه گفت اگر صد شب پایین پنجره منتظرم بایستی با تو ازدواج می‌کنم...
سرباز نود و نه شب منتظر ماند | سختی‌ها و سرما و دردهای بسیاری را تحمل کرد و در نهایت شبِ نود و نهم رفت...هیچ‌کس نفهمید چرا رفت...اما رفت...
دختر پادشاه فکر می‌کرد صد شب را می‌ایستد | اما همه‌چیز آنطوری که دختر پادشاه فکر می‌کرد پیش نرفت...
مثلاً عاشقی که روزها منتظرِ معشوق بود و نیامد | و معشوقی که یک‌روز عاشق شد و آمد و عاشقی که معشوق شده بود رفته بود و دور شده بود....
مثلاً فرهاد | فکر می‌کرد اگر کوه را بکند همه‌چیز خوب می‌شود و به شیرین می‌رسد و ...
اما فکرش را هم نمی‌کرد یک روز خسرو سرش کلاه بگذارد و خبرِ دروغِ مرگِ شیرین را به او برساند و تیشه به ریشه‌اش بزند...
مثلاً مادری که روزها منتظرِ خبری از فرزندش بود | و درست فردای رفتن‌اش از دنیا | سر و کله‌ی فرزند پیدا شد...
مثلاً تاکسی‌ای که هر چه منتظرش بودیم نیامد و وقتی که پیاده رفتیم آمد | مثلاً غذایی که حاضر نشد و از سرِ گشنگی به نان و ماست رو آوردیم و وقتی که سیر شدیم حاضر شد | مثلاً لباسی که تنِ‌مان نرفت و وقتی که سلیقه‌مان عوض شد اندازه‌مان شد | مثلاً نامه‌ای که ارسال شد و نرسید و وقتی که طرف خانه‌اش را عوض کرد رسید و ....
همه‌ی این‌ها نشان می‌دهد که نباید زندگی را زیاد جدی گرفت...
اما می‌دانی رفیق... زندگی خیلی عن‌ است...چون با او شوخی هم نمی‌توان کرد... تنها کاری که می‌توان کرد این است که به صدای سازش گوش کرد و تا حدِ توان با آن رقصید و گذاشت و گذشت....