زن اولم را کشتم. احساساتش را کشتم. او هم رفت. دیگر برنگشت.
زن دومم، مرا کشت. آرمانهایم را کشت. من هم رفتم. دیگر برنگشتم.
با زنِ سومم رابطه خوبی داشتم.
نه من او را کشتم و نه او مرا کشت. ما تجربه زندگیِ زناشویی داشتیم. هر دو قاتل بودیم و فراری
هر دو مقتول بودیم و منزوی.
مشترکاتِ خوبی بود.
برای اینکه یکی از ما، کمر به قتل دیگری نبندد، نشستیم برای زندگیمان نقشه کشیدیم:
من، خانه خودم زندگی میکردم.
او، خانه خودش زندگی میکرد.
هفتهای یک بار پیش هم بودیم. هفتهای سه بار بیرون میرفتیم؛ سه ساعت، نه بیشتر. ماهی یک بار سفر میرفتیم؛ دو روز، نه بیشتر.
هدیه میگرفتیم برای هم، فصلی یک بار، هدیههای کوچک و سبک.
مثلا من برایش لاک میخریدم. از این لاکهایِ سه تا پنج تومان، و در سه فصل، تقدیمش میکردم. او هم برایم مجله میخرید، مجلههایِ ارزان که با یارانه دولتی در میآمد.
بیشتر به یکدیگر پیام میدادیم.
وقتی پیام میدادیم، منتظرِ دیده و خوانده شدنِ پیاممان نمیماندیم.
میدانستیم اگر چنین کنیم، انتظار، ما را زخمی میکند. خیلی مواظب بودیم زخمی نشویم. اگر زخمی میشدیم، امکان داشت تلافی کنیم و اگر تلافی میکردیم، ممکن بود بیشتر زخم برداریم.
برای هر کاری، به یکدیگر فرصت میدادیم.
ناغافل به همدیگر زنگ نمیزدیم.
قبلش برای تماسِ تلفنی، محترمانه با هم هماهنگ میکردیم: "عزیزم، هر ساعتی برای صحبتِ تلفنی مناسب بود، خبرم کن". از هم هیچ توقعی نداشتیم: مالی، کاری، کلامی، یاری، عاطفی
اگر پیشنهادی داشتیم، غیرمستقیم مطرح میکردیم: "میگن تئاترِ خدایِ کشتار حرف نداره". نمیگفتیم: "بیا بریم این تئاتر رو ببینیم تا تموم نشده".
از هم هیچ سوالِ خطرناکی نمیپرسیدیم: "کجایی؟ کجا بودی؟ کجا رفتی؟ با کی بودی؟ چرا نیومدی؟ چرا این حرف رو زدی؟
در همه حال، مراقبِ رفتارهای خودمان بودیم.
مراقبِ رفتارهایِ طرفِ مقابل نبودیم.