بایستید یک لحظه ما دلمان را پیش شما جا گذاشته ایم! پس میدهید؟ میگوید چطور شد؟ خب راستش تقصیر ما نبود.. همان جا مشغول صحبت با دوستتان بودید و ریز ریز میخندید ما قند در دلمان آب میشد... همان وقتی که زیر چشمی نگاهمان میکردید دلمان ضعف میرفت برای چشمهایتان.. چشمهایتان! ای وای امان از چشمهایتان همه ش تقصیر اوست مگر چه کسی گفته زیر نور آفتاب برق بزنند و وحشتناک زیبا باشند؟ هی میگفتم کاش اینطور نگاهمان نکند میبینید اخر کار دست دلم دادید... حالا نمیدانم در کدامین خانه ی پیراهن چهار خانه یتان نشسته است و بوی ادکلن تلخ شما مستش کرده است که اینطور بر نمیگردد نمیدانم چکار کنم  حالا که میبینم بگذارید پیش شما باشد میدانم دل من است درست، اما حواسش دائم پیش شماست کلافه ام میکند وقتی مدام شما را میخواهد و من نمیتوانم کاری برایش بکنم طفلک گناه دارد اصلا خوب شد گمش کردم همان بهتر که پیش شما باشد دل من نیست که تمامش را تصاحب کرده اید!