#داستانک  #آغاز_دروغگویی #ریموند_بیچ مى گوید: دختر جوانى را مى شناسم که اکنون یک دروغگوى درمان ناپذیر است. او هنگامى که هفت سال داشت هر روز به مدرسه مى رفت. پرستارى هر روز او را مى برد و در پایان ساعت نیز به منزل باز می گزداند. خلاصه این زن مسئول تربیت این کودک بود.   شاگردان کلاس هر روز بر حسب نمره هاى کلاس و امتحانات کتبى طبقه بندى مى شدند و #شاگرد_اول و دوم و... معین مى شد.  دخترک هر روز همین که کیف به دست از کلاس خارج مى شد، با پرسش یکنواخت و حریصانه پرستارش مواجه می شدکه چند شدى؟!!!   هرگاه او می گفت: اول یا دوم، کار درست بود. اما یکبار اتفاق افتاد که سه نوبت پى در پى، این بچه، شاگرد سوم شد و باید می گفت که رتبه سوم... و البته این رتبه هم میان بیست و پنج نوآموز به راستى جاى تحسین دارد.   پرستارِ او، دو بار اول بردبارى کرد، اما بار سوم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. در حالیکه بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فریاد زد: پس این شاگرد سومى تو پایان ندارد؟ فردا باید اول شوى! مى شنوى؟! اول ! باید شاگرد اول شوى!   این موضوع بغرنج و جدى در تمام آن روز فکر دخترک را به خود مشغول کرد و فردا هم در مدرسه گرفتار فشار روحی و وحشتی موهوم بود. آن روز، نهایت دقت و توجهش را برای انجام تکالیف و دروسش به کار برد.  اما  در پایان دروس، بار دیگر شاگرد سوم شناخته شد...  این دیگر، مصیبت و بلاى عظیمى بود! هنگامى که زنگ آخر را زدند، پرستار دم در کلاس در کمین این طفلک ایستاده بود. همین که چشمش به او افتاد فریاد زد: چه خبر؟ دخترک که دل گفتن حقیقت را در خودش ندید، پاسخ داد: اول شدم! و این گونه دروغگویى او آغاز شد!