🔻






مثل آدمی که بندازنش تو سلول انفرادی که نه نوری از آفتاب داشته باشه که بدونه صبح شده و نه نشونی از مهتاب که بفهمه شب ، هر ساعتِ این زندگی رو بیدارم.
گوشه ی این سلول میشینم و کف دستامو نگاه میکنم و دنباله رو خط هاشم، که اگه انگشتم از اینجا خم نمیشد چطوری میتونستم دکمه ی جابه جاشدی پیرهنتو ببندم؟ که اگه این  یکی بند انگشتمو نداشتم چطور میتونستم   دستای بزرگتو تو دستام بگیرم. نگا میکنم، که کجای کف دستم اگه خطه بلند تر میشد، یا تلاقی داشت تو، تو فالم بودی؟
اصلا میدونی چیه گاهی اوقات نداشتن بهتره، مثلا چشاتو ببند، بستی؟ ببین کسی و میتونی ببینی؟، دماغتو بگیر، میتونی بو کنی ؟دهنتو بگیر ، اینطوری میتونی ببوسی ؟ خب معلومه که نه. الانشم که اینکارارو نمیکنیم، به نظرت بهتر نبود نداشتیمش ؟!
 هر روز این سلول رو با خودم میون مردم میبرم، میون آدما، لبام بوسه میخواد، چشام از این نگاه با احساسا میخواد، دماغم بوی عطرتو میخواد، نمیشه. معلوم نبود کدوم یکی از این ادما دو خط بیشتر روی دستش داشت که تو نصیبش شدی.
چایی میخوری؟ معلومه که نه، ماها که تو سلولیم چایی نمیخوریم، فقط سیگار میکشیم، میکشیم که از عمرمون کم شه، که بعد اگه خدا روز قیومت یقه مون رو گرفت که چرا کشیدی، بگیم بهش، چرا آفریدیش که بکشیم، چرا آفریدیش که جلو چشمون یکی دیگه رو ببوسه، که وقتی واسه ما نبود، جلو راهمون بود که فقط یه پرده خوشبختی ببینیم و بعد بندازیمون تو سلول؟ ما هم کشیدیم ، همین الانم تو هم یه نخ بدی میکشیم.
هر روز انگار گوشه ی یه سلول انفرادی میشینم، نه از چشام اشک میاد، نه از زبونم شیون میشنوی، توی اتوبوس، توی خیابون ، سر ِکار من نشستم گوشه ی سلولم، من نشستم گوشه ی سلولم و به کف دستم فقط نگا میکنم که کاش ... هیچوقت بندای انگشتام خم نمیشد سمت دستات...