یه روز به پدرم زنگ زدم،
هر روز زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم.
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم
گفت:"بنده نوازی کردی زنگ زدی"!

وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.

دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود. شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته‌است!
 گاز را شسته‌است، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده ‌است و...

وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود.
و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد...

امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم،
برایش عکس بستنی فرستادم! مادرم عاشق بستنی ‌ست گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم.
برایم نوشت:"من همیشه به یادتم...
چه با بستنی...
چه بی بستنی".

و من
نشسته‌ام و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم،
که در کنارِ تمامِ نارفاقتی‌ها،
پلیدی‌ها و
دورویی‌های آدم‌ها و روزگار،
تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است.