یکی تعریف می‌کرد:
کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم. نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه می‌کرد، بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد.

دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد

به عادت همیشگی، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !

بلافاصله به سویم حـرکت کرد!!
در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد!
بچه آمد و شکلات را گرفت!

به پدرش که ایتالیایی بود گفتم:
من قصد اذیت او را نداشتم!

او گفت:
می‌دانم و مطمئنم که می‌خواستی با او بازی کنی، اما وقتی مشتت را باز می‌کردی او متوجه می‌شد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است!

کار تو باعث می‌گردید که بچه، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند.