چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم ، خوشبختی بود .
 دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن ، خوشبختی بود .
 خنده های کودکیهامان ، شیطنت ها ، آهنگ های نوجووانیمان ، خوشبختی بود ، اما ، ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم ، چای را به غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است ، سرد یا داغ است .

 زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم ، گفتند ساکت ، مردم خوابیده اند و ما ، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم .

 خوشبختی را ندیدیم یا ، نخواستیم ببینیم شاید ، اما ، حالا ، رفیق جانم ، هر‌کجا که هستی ، هر چند ساله که هستی ، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم ، فردا را ، قدر بدان ، خوشبختی های کوچکت را بشناس و بفهم و باور کن.

برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش ، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد ، هنوز هست ، بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست ، برای تقدیم یک شاخه گل به همسرت ،  رفیق جانم ، خوشبختی هامانا نیستند ، اما ، میشود تا هستند زندگیشان کرد ،نفسشان کشید.

یادمان باشد ، بزرگترین خوشبختی عشق است.