چقدر تا صبح نبودنش را بیداری بکشی که مثلا یک روز یک جایی آغوشت را بدهکار خودش گذاشت و رفت.
چقدر سکوت شب را صدا بزنی که آهای جناب قبلا معشوق بنده، الآن بیداری، یا داری هفت پادشاه را در خواب بازی میدهی؟
چقدر فکر کنی که مثلا اگر بود، به دُم آن ستاره ی دنباله دار، یک دوستت دارم می بستی و برایش می فرستادی که ستاره ی بختتان روشن شود از من بیشتر گفتن هایش.
چقدر میخواهی "مرد تنهای شب" را دیوانه کنی از تنهاییت میانِ چهار صبح هایِ اشک ریزانِ مچاله شده میان رخت خواب، بعد از دو ساعت دود کردن ِخیابان با سرفه هایِ خستگیِ ریه هایت که باید تاوان گناه قلبت را بسوزد.
چقدر آتش بگیری، چقدر بسوزی چقدر فریاد نزنی.
شب محترم است، سکوت قداست دارد
لطفا سکوتش را به هیاهوی نبودن ها گره نزنید.