بعضی آدم‌ها بلدند چگونه اسیر غم نشوند. هی تخم ناامیدی نکارند و همان را درو نکرده بذرافشانی کنند. فراری‌اند از این حجم تیرگی و بدبختی و ضعف.
بعضی آدم‌ها بلدند افسار خوی و خاصیت خود را در دست بگیرند. حمامشان ببرند. لباس نو تنشان بپوشانند. عطر بزنند به کلامشان.

 اگر غمگینند، غم را برای خود نگه دارند. نپراکنند، هرزه‌اش نکنند.
اگر شادند نثارش کنند... بندرت پیش می‌آید سفره دل باز کنند و جارو بزنند به انبار تلنبار شده بی‌خیالی.
بی‌خیالی‌های غصه داری که پشت گوش انداخته‌اند. نامهربانی هایی که با هزار ادله و مدرک بخود قبولانده‌اند ایرادی ندارد.
مشکلاتی که از بس درست نشده‌اند به فراموشی رفته‌اند و هزار کوفت و زهرمار دیگری که خیلی از ماها گردنبندشان کرده‌ایم به گردن و هی فشار می‌آوریم به روان و توان.
خوشمان می‌آید هم ازینکه اینقدر ضعیف و حقیر و آشفته و ویران بفهمندمان...
می‌خواستم بگویم همیشه تلاش کرده‌ام دیگران از بودن بامن لذت ببرند. تا جایی که شده بی ادعا و بی توقع بوده‌ام.
مشاجره ای اگر بوده کوتاه آمده ام. رنجشی اگر بوده بخشیده ام.

دروغ نگفته ام، تلاش کرده‌ام هرجا می‌روم باعث خوشحالی باشم. تلاش کرده‌ام آدم باشم و از این تلاش لذت برده‌ام. شماهم برای مدتی امتحان کنید، از درون جوانه می‌زنید بی شک.