واقعیت این است که بیشتر ما آدم‌ها موجودات بد موقعه‌ای هستیم! حالا بد موقع بودن یعنی چه؟! الان برایتان می‌گویم؛

صبح حدود ساعت‌های هشت صبح با چشم‌های پف کرده به سمت کتابخانه می‌رفتیم که مثلا درس بخوانیم، توی راه توی یکی از خیابان‌های نزدیک کتابخانه مغازه‌ای باز بود‌.
 سوپر مارکت؟ نه_
 نانوایی؟ نه_
 میوه فروشی؟ نه_
 سوز آخرهای دی ماه بود و یک مغازه‌ی قدیمی مایو فروشی!، با مایوهای خاک گرفته بود که هشت صبح باز بود!

دوستم زد زیر خنده رو به من گفت: آخه کی هشت صب توی این سرما میاد مایو بخره؟،
منم خندیدم اما کمی بعد تر فهمیدم، ما خیلی وقت‌ها دقیقا آنقدر بد موقع می‌شویم!؛ توی مهمانی وسط قرهای ریز بقیه یک دفعه بوی یک عطر از وسط جمع، خندیمان را خشک می‌کند، درست وسط یکی از اهنگ های «حامد پهلانههه»، دلتنگ می شویم :( و خب کی این موقع از روز دلتنگی ما را میخرد؟
کی هشت صبح یک روز سرد می‌رود مایو بخرد؟،
 ماه‌ها می‌گذرد که از یک رابطه بیرون آمده‌ایم دست‌هایمان را به عادت همیشگی دخترانه توی تاکسی از روی پایمان بلند می‌کنیم به رنگ لاکمان نگاه می‌کنیم و یادمان می‌آید آن بار که با قهقه انقلاب را با او پایین می‌آمدیم، همین لاک قهوه‌ای را زده بودیم، و خب در تاکسی کدام راننده‌ای جای کرایه از ما دو هزارتومان خاطره می‌گیرد برای مسافت طی شده؟ :/
کی هشت صبح یک روز سرد می‌رود مایو بخرد؟!

به سینما می‌رویم، یک جایی وسط فیلم کمی کسل‌کننده می‌شود به شماره‌ی صندلی جلویی‌مان نگاه می‌کنیم، یک دفعه صدا قطع می‌شود از فضا خارج می‌شویم و تلپ می‌افتیم توی پانزدهم فلان ماه که قرار بود هیچ وقت یادمان نرود، کی با شماره‌ی ١٥ صندلی رو به رویی ما در سینما چیزی یادش می‌آید؟ کی هشت صبح یک روز سرد می رود مایو بخرد ؟

بیشتر ما ادم ها موجودات بد موقعه‌ای هستیم