اخلاقش اینطور بود...همیشه وقتی عروسک یا اسباب بازی جدیدی می خرید در کمد پنهان می کرد...ترس خراب شدنشان نمی گذاشت لذت استفاده از اسباب بازی هایش را بچشد...
ولی من دقیقا بر عکس او بودم...همه ی اسباب بازی های جدیدم را همان لحظه استفاده می کردم...
من می خواستم از داشته هایم لذت ببرم...حتی به قیمت خراب شدنشان...
مدتی که گذشت دیدم او همه ی اسباب بازی هایش سالم است ولی من نه...
تصمیم گرفتم من هم مثل او باشم...
اسباب بازی هایم را در کمد پنهان کردم و به خودم قول دادم تا دیگر از کمد بیرونشان نیاورم...
هر شب در تنهایی به اسباب بازی هایم فکر می کردم و می گفتم فردا حتما با آن ها بازی خواهم کرد ولی نمی شد...من لج کرده بودم...
مدت ها از اسباب بازی های قدیمی استفاده می کردیم... آنقدر که دیگر بزرگ شدیم و آن اسباب بازی های جدید سهم دیگران شد...
از آن روزها سال ها گذشت...دیگر هم بازی نبودیم...حالا کلید قفل دل هایمان را در چشم های یکدیگر می دیدیم...
هنوز همان بودیم....
حالا به جای اسباب بازی احساسمان را پنهان می کردیم تا مبادا آن دیگری خرابش کند...
شب ها در تنهایی به او فکر می کردم و هر شب تصمیم می گرفتم فردا دیگر حرف هایم را به او بگویم ولی...ولی نمی شد...
او نمی گفت چون ترس خراب شدن با او بزرگ شده بود و من هم نمی گفتم چون لجبازتر شده بودم...
سال ها گذشت...حرف هایمان گوشه ی انباری ذهنمان خاک خوردند...

احساسمان  بهم نگفته باقی ماند...آنقدر که سهم دیگران شدیم...

ما از کودکی مان یاد نگرفته بودیم داشته هایمان را بریزیم وسط و از داشتنشان لذت ببریم...
فوقش خراب می شدند...بهتر از این بود که سهم دیگری باشند.