در شلوغی هفتِ عصرِ زیر پلِ سیدخندان، پانزده – بیست قدمی دور شد و ناگهان برگشت.
 با چشم‌هایش دنبالم گشت. دید که هنوز نگاهش می‌کنم، برگشت و رفت.
 بعدها گفت که می‌خواسته برایم دستی هم تکان بدهد.
«پس چرا ندادی؟»  «نمی‌دانم، هومم… شاید فکر کردم خوشت نیاید.»

خوشم می‌آمد اگر دستش را تکان می‌داد. در دم عاشقش می‌شدم. دست تکان نداد.عاشقش نشدم.

لامصب، عاشقی یک لحظه است فقط. اتفاق افتاد، افتاد؛ نیفتاد، با آن لحظه به ابدیت پیوسته است.
فقط می‌ماند تصویر آن آدم، در آن هیاهوی درهم‌تنیدگی‌ِ آدم‌های عجولِ سرگردانِ هفتِ عصرِ زیر پلِ سیدخندان: چیلیک!
 تصویر عکس می‌شود، قاب می‌شود و می‌رود کنار تصویرهای ماندگارِ یک عمر. که هربار نگاهش می‌کنی، چشم‌هایت خیره به آدمِ توی تصویر، التماس می‌کند: دستت را بالا بیاور، تکان بده، بخند، عاشقم کن، و بعد برو.

عاشقی اگر می‌خواهید، لحظه‌خواه باشید: همان کنید که همان لحظه می‌خواهید؛
بی هیچ آدابی و ترتیبی.
دل‌تان  نوازش خواست یا رد کردن انگشت از لابه‌لای موهای فرخورده‌ی آدمی که رو به روتان نشسته و جدی‌ترین حرف‌های دنیا را می‌زند، یک لحظه فرصت دارید .. یک لحظه که فرصت دارید پیش و پس از آن، آدم دیگری باشید.
وگرنه هیچ آدمی، از توی هیچ قاب عکسی، دستش را بیرون نیاورده و تکان نداده است.

#حسین_وحدانی