چند وقت پیش، به بهانه‌ای  در حال پیاده‌روی بودم که از جلوی ساختمانی رد شدم که خاطرات «نخستین سالهای زندگی کاری» مرا در خود پنهان کرده بود! سالهای ۷۸ و ۷۹ بود و من به تازگی وارد محیط کار رسمی سازمانی شده بودم. هیچوقت یادم نمی‌رود. چه تلخی های عجیبی بود.

یادم می‌آید که هنوز کاری برای انجام دادن نداشتم. هر روز سر کار می‌رفتم. می‌نشستم. خودم را با کاتالوگ‌ها مشغول می‌کردم. آرزو می‌کردم تا عصر کاری پیش بیاید که من انجام دهم و معمولاً بسیاری از روزها، کاری پیش نمی‌آمد.
یادم می‌آید که فضای واحدی که در آن کار می‌کردیم تنگ شد و باید یکی از اعضای شرکت به واحد همسایه نقل مکان می‌کرد. طبیعی است که من را انتخاب کردند. چون بقیه باید نزدیک مدیریت می‌ماندند تا کارهای روزانه را سریع‌تر سامان دهند. اما کسی با من کاری نداشت و می‌شد مرا در هر جایی مستقر کرد. مرا به یک واحد مستقل فرستادند و کار بدتر شد! اگر قبلاً به بهانه‌ی سلام و علیک، می‌شد دیگران را دید.

یادم می‌آید که مدیرم بعضی وقت‌ها (شاید هفته‌ای یک بار در حد یکی – دو ساعت)‌ کاری را ارجاع می‌داد. مثلاً مقاله‌ای می‌داد که ترجمه‌ کنم. این ساعت‌های خوش هم زیاد طول نکشید. یک بار، مقاله‌ی پاره شده را در زباله‌‌های بیرون شرکت دیدم و فهمیدم که قرار نبوده از ترجمه‌ام استفاده شود. بلکه برای اینکه احساس بیکاری نکنم، مدیرم به من ترجمه‌هایی می‌داده‌ است و حاصل کار مرا دور می‌ریخته!


در آن سالها درس هم می‌خواندم و یکی دو روز در هفته به دانشگاه می‌رفتم. حالا فکر کنید چقدر مسخره بود وقتی برای امتحان، باید می‌رفتم و از مدیرم مرخصی می‌گرفتم! خوب من در حالت عادی هم کاری نداشتم! نوشتن برگه‌ی مرخصی مثل یک جوک بی‌مزه بود. اما قانون بود و باید انجام می‌شد. مدیرم هم مرخصی گرفتن و دانشگاه رفتنم را دوست نداشت. همیشه می‌گفت: امیدوارم زودتر این دانشگاه لعنتی تمام شود و تو تمام وقت اینجا باشی.

باقی ماجرا:
آن سالهای تلخ گذشت. بزرگتر شدم. در آن شرکت به یک «مدیر» تبدیل شدم. سفرهای داخلی و خارجی. سمینارها. فروش‌ها. قراردادها. جلسات و مناقصه‌ها و پروژه‌ها و تاسیس شرکت‌های جدید و استخدام کارکنان و تربیت آنها

سالهای اول، مدیرم در نگاهم یک انسان سخت و تلخ و مغرور و خودخواه بود. کسی که ما را به بازی می‌گرفت. کسی که برای افزایش آمار کارکنان شرکتش و استفاده از اعتبار مدرک من (فکر کنید که دانشجوی ترم سه چه اعتباری دارد!!) من را استخدام کرده و برای اینکه حسم بد نباشد، گه‌گاهی ترجمه‌هایی به من می‌داد و در سطل زباله می‌ریخت

اما وقتی بزرگتر شدم و مدیریت را تجربه کردم، هر روز بیشتر از پیش، او را فهمیدم و بیشتر دوستش داشتم. آموختم که کارکرد نخستین ترجمه‌های من، این نبود که در نامه‌های رسمی سازمانی به کار گرفته شود. بلکه هدف اصلی، آشنایی بیشتر من با متون تخصصی کاری بود و ریختن کاغذها در سطل زباله، ارزش آِن را کم نمی‌کرد.

یاد گرفتم، که ورق زدن کاتالوگ‌های لوازم یدکی که در آنها جز نقشه‌های انفجاری و شماره قطعه چیزی نیست، می‌تواند تسلط من را به بخش‌های مختلف دستگاه بیشتر کند. چیزی که باعث شد سالهای بعد، در اتریش، روبروی ژاپنی‌ها بایستم و به آنها تعمیر و نگهداری بخش‌های مختلف دستگاه را آموزش دهم.

یاد گرفتم که هیچ مدیری از کارکنان جدیدش، در روزهای نخست و ماه‌های نخست، انتظار معجزه ندارد و نباید داشته باشد.

یاد گرفتم که وقتی جوان‌تر و کم‌تجربه‌تر هستیم، درک دقیقی از «جوانی» و «کم‌تجربگی» خودمان نداریم و این باعث می‌شود انتظارات زیادی از خودمان داشته باشیم و همین انتظار افسرده‌مان می‌کند.

این روزها. مدیر سابقم را هر از گاهی می‌بینم. با هم مینشینیم. قهوه‌ای میخوریم. از خاطرات آن روزها حرف می‌زنیم. این روزها شاید قدرت و توانمندی ما در یک اندازه باشد. اما هنوز، در مقابلش، پیش از او، لب به فنجان قهوه نمی‌زنم و قبل از او روی صندلی نمی‌نشینم و هرگز حرفش را قطع نمی‌کنم . او شایسته‌ی بیشترین احترام است.
دیگر می‌دانم که رشد شغلی، با شتاب امکان پذیر نیست و اگر شد، سقوط هم به زودی در پی آن خواهد آمد.
محمدرضا شعبانعلی