خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم ...
از اولش هم همین طور بودم ...
این که مثل یک دکمه ی شل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم ...
این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآور باید و نبایدی باشم را؛
دوست نداشتم ...
این که ...
من می خواستم با هم عبور کنیم ...
گاهی حتی پس و پیش ...
اما در حرکت ...
من ایستادن را قبول ندارم ...
من درجا زدن را دوست ندارم ...
من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد؛
بیزارم ...
می خواستم قایق نجات باشم ...
بال پرواز باشم ...
چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند
می بیند اش ...
می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد ...
نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم ...
حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم ...
هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم!
این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی ...
یک چیزی را به خودت ببندی ...
دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند ...
مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد ،
پس جنگ برای چه ؟
آدمیزاد بخواهد
دلش به ماندن باشد ...
هزار فرسخ هم دور شود ،
باز هم مانده است ...
وقتی کسی را دوست داری ،
باید از خودت بدانی اش ...
"آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد" ؟
من بلد نیستم بجنگم ،
سخت ترین روزها را فقط  گریه می کنم و فکر می کنم لابد دلش جای دیگری ست...