شعر طنزی برای کسایی که با چت کردن عاشق هم میشن😂

شدم با چت اسیر و مبتلایش😍
شبا پیغام می دادم برایش🤒



به من می گفت هیجده ساله هستم😇
تو اسمت را بگو من هاله هستم👩

بگفتم اسم من هم هست فرهاد👳
زدست عاشقی صد داد و بیداد🤓

بگفت هاله زموهای کمندش👸
کمان ابرو و قد بلندش💃

بگفت چشمان من خیلی فریباست🙄
زصورت هم نگو البته زیباست😉

ندیده عاشق زارش شدم من😓
اسیرش گشته بیمارش شدم من😥

زبس هرشب به او چت می نمودم🤗
به او من کم کم عادت می نمودم😶

دراو دیدم تمام آرزوهام🙂
که باشد همسر وامید فردام👫
 
برای دیدنش بی تاب بودم😖
زفکرش بی خور و بی خواب بودم😴

به خود گفتم که وقت آن رسیده🤔
که بینم چهره ی آن نور دیده🤑

به او گفتم که قصدم دیدن توست🤗
زمان دیدن وبوییدن توست😁

زرویارویی ام او طفره می رفت😏
هراسان بود اواز دیدنم سخت😕

خلاصه راضی اش کردم به اجبار💪
گرفتم روز بعدش وقت دیدار😻

رسید از راه وقت و روز موعود🚶
زدم ازخانه بیرون اندکی زود🏃



چودیدم چهره اش قلبم فروریخت😰
توگویی اژدهایی برمن آویخت😱

به جای هاله ی ناز و فریبا😢
بدیدم زشت رویی بود آنجا🙊

ندیدم من اثر از قد رعنا😐
کمان ابرو و چشم فریبا😑

مسن تر بود او از مادر من😳
بشد صد خاک عالم بر سر من😫

زترس و وحشتم از هوش رفتم🤒
از آن ماتم کده مدهوش رفتم🤕



به خود چون آمدم دیدم که اونیست😜
دگر آن هاله ی بی چشم ورو نیست😋

به خود لعنت فرستادم که دیگر😞
نیابم با چت از بهر خود همسر😭

بگفتم سرگذشتم را به راوی😪
به شعر آورد او هم آنچه بشنید👻

که تا گیرند از آن درس عبرت✌
سرانجامی ندارد قصه ی چت👀