کلی مطلب باحال و علمی میتونی اینجا پیدا کنی

۳۸۲ مطلب با موضوع «عمومی/اجتماعی» ثبت شده است

بیاین گاهی عینکمونو برداریم‌‌....


عینک چیزِ خیلی خوبیه چون تا وقتی رو چشمته تو همه چیو خیلی واضح و خوب میبینی،فکرم میکنی به همون اندازه ادمای اطرافم تورو واضح میبینن با تمام جزئیات ظاهریت،پس برات خیلی مهم میشه که چی بپوشی،چجوری ارایش کنی،موهاتو چجوری درست کنی تا این تصویر خیلی واضح تا مدتی تو ذهن عابرا بمونه
اما
وقتی برش میداری دیگه واضح نمیبینی،دیگه جزئیات صورت و بدن ادما رو از یه فاصله ای به بعد کلا نمیتونی ببینی چه برسه به اینکه درباره ی زشت و زیبا بودنش بخوای قضاوت کنی.
 و جالبتر اینکه فکر میکنی اونام به همین نسبت تورو تار میبینن پس اونقدر تورو واضح نمیبینن که بخوان درباره ات نظر بدن،پس نظرشون برات دیگه مهم نیست "چون اونا نمیتونن تورو اونجور که هستی ببینن و نظر بدن" اون موقع است که قضاوتشون درباره ی تو برات اهمیتی نداره چون اونا تورو اونجور که "واقعا هستی" نمیبینن

ترس از قضاوت شدن و اهمیت دادن بی اندازه به نظر دیگران درباره ی خودتان باعث اضطراب،پریشانی،ترس، و...میشود.با کمتر اهمیت دادن به نظر دیگران از اضطراب و عوارض آن دوری کنید و ارامش را به اغوش بکشید.
شاید گاهی باید عینک هایمان را از چشم برداریم،شاید با خیلی واضح دیدنمان زیادی به دنیا بها میدهیم
#نیلوفر

۲۰ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

#شجاع_باشیم


باید میرفتیم. همهء مان میدانیم یک لحظه هایى را باید میرفتیم. از آن موقعیت، از آن مکانى که جاى ما نبود. از رفتارى که در شأن ما نبود. از آدمى که آدم ما نبود.
اما نتوانستیم در لحظه تصمیمِ درست بگیریم. ماندیم.
شب را ماندیم همانجا که جاى ما نبود. در رابطه ماندیم با آدمى که از آنِ ما نبود. در ادامهء مکالمه ماندیم در بحثى که از جنس ما نبود.
لحظه ها مهم اند و گاهى مهم تر هم میشوند.
ما اما میمانیم.
از همان لحظه، از همان آنى که نمیدانستیم همین الان برویم یا بمانیم، یا حتى میدانستیم اما ترسیدیم که اگر برویم چه میشود؛ این ما بودیم که ماندیم؛ نه آن لحظه ها، رابطه ها، آدم ها.
ماندیم و دیدیم هیچ نمیشد اگر همان لحظه تصمیم میگرفتیم خودمان را از این رابطه، از این آدم، از این مکالمه بیرون بیاوریم.

ماندیم و دیدیم هیچ نمیشد، فقط زودتر تمام میشد.
فقط در لحظه از این تمام شدن ترسیده بودیم. اما تاثیرى در نتیجه نداشت، چون همان موقع تمام شده بود. تمام شده بودیم. فقط دیرتر اعلام کردیم که دوست من این رابطه تمام است براى هردویمان؛ و نه از همین حالا، که از همان شب که فلان شد این رابطه تمام شده بود.

آدمى است و ترسهایش. آدمى است و تصمیم هایش.
آدمى است و شجاعت هایش.
که بترسد، ولى شجاعانه دست به خطر بزند چون ازچیزى ته دلش مطمئن است. مطمئن است که رفتن درست تر از ماندن است. ترس اما انگار کودک درونمان را به گریه انداخته باشد که التماسمان کند بیشتر بمانیم.
ما ماندیم، اما رابطهء مان نه. بالاخره دیر یا زود تمام شد.
همهء مان مانده ایم میانهء دوراهى رفتن و ماندن. همهء مان تجربهء انتخاب هر دو راه را داشته ایم.

حالا میدانم تصمیمهاى شجاعانه را باید دوست داشته باشیم. خودِ شجاعمان را بیشتر.


۲۰ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کنار نکشید.!!!


نوجوان که بودم عاشق یک دختری بودم که سال‌ها از من بزرگ‌تر بود...
من در خیالم روز به روز به او نزدیک‌تر می‌شدم و او ... در خیال او اصلاً من جایی نداشتم...
من تلاش‌های فراوانی می‌کردم | حتی شعر هم می‌گفتم | شعرهایم یکی از یکی افتضاح‌تر بود....
یک روز دختر بهم پیغام داد که از یکی خوشش آمده | گفت تپل است | خوشتیپ است | بامزه است | یک وقت‌هایی شعر می‌گوید و ...
نمی‌دانم چرا من یک لحظه به خودم گرفتم... با ذوقِ فراوان پرسیدم:"من می‌شناسمش؟"
گفت:"بله... می‌شناسیش" | گفتم شاید منظورش این است که آدم خودش را می‌شناسد و ...
گفتم من؟ | خندید و گفت:"دیوونه"...
بعد فهمیدم عاشقِ یکی از نزدیکانم شده و ازم خواست کمکش کنم...
آن‌جا بود که من برای اولین‌بار در زندگی‌ام کنار کشیدم... کنار کشیدن حسِ بدی‌ست.. فکر کنم برای همین بود که علی دایی کنار نمی‌کشید | یا مثلاً علی کریمی یکی دو سال دیر کنار کشید..
همین چند روز پیش فیلمِ کفش‌هایم کو را دیدم | با خودم گفتم چرا پوراحمد کنار نمی‌کشد؟ ولی بعد با خودم فکر کردم و دیدم کنار کشیدن مگر به همین راحتی‌هاست؟

طرف با خودش می‌گوید این همه سال زحمت کشیدم | این همه تلاش کردم | یعنی همه‌اش تمام؟ یعنی دیگر امیدی نیست؟
کنار کشیدن یعنی دیگر ارزشی نداری | یعنی دیگر به درد نمی‌خوری | یعنی دیگر دیده نمی‌شوی | شنیده نمی‌شوی | خواسته نمی‌شوی .... کنار جای بدی‌ست | تنگ است | تاریک است | خلوت است... هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد کنار بکشد | بس که آن وسط خوب است...ولی وقتی یک‌نفر کنار می‌کشد یعنی دیگر به ته خط رسیده‌است و قید تمام روزها و شب‌ها و لحظه‌های خوب را زده‌است... یعنی تصمیم گرفته‌است به جای اینکه کنار کشیده شود | کنار برود...
رفتن خیلی می ارزد به کنار کشیدن.

 وقتی شنیدید یک نفر گفت:"کنار کشیدم" | فرقی ندارد چه فوتبال باشد و چه رابطه | هیچ‌چیز نگویید | فقط یا دستش را بگیرید | یا بغلش کنید ... هیچ چیز دیگری نگویید...

#کیومرث_مرزبان

۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سرهنگ


از قبل هماهنگ کرده بودم که جمعه صبح می روم آرایشگاهش.... او هم اسمم را توی سررسید روی میزش نوشته بود و حتی درباره قیمت کارهم حرف زده بودیم ولی وقتی صبح همان جمعه دستم را روی زنگ سالن فشار دادم طول کشید تا در باز شود و بانوی همیشه مرتب یه کم با همیشه اش فرق داشت .... انگار که یادش رفته بود و یهویی از خانه اش که طبقه ی بالا بود دویده بود پایین... یه کم معذب شدم.... گفتم: می خوای دوباره بیام؟ گفت نه... و توضیح داد که دیشب یادش رفته دفترش را چک کند... و خلاصه دست به کار شد. داشت رنگ ها را قاطی می کرد و من هم ایده آل را ورق می زدم که تلفنش زنگ خورد... سالن ساکت بود و صدا واضح می پیچید .... یک نفر پشت خط اصرار داشت که بانو چند دقیقه ای برگردد بالا .... و بانو هی می گفت نه !

حدس زدم شاید بچه هایش باشند و باز معذب شدم .... خودش توضیح داد که همسرش بوده و گفته بیا صبحانه بخور یا اگه نمی تونی بیای برات بیارم... همین طور که به وسطای مصاحبه ی شریفی نیا رسیده بودم گفتم: چه مهربون! خندید و جواب داد آخه عادت به صبحانه خوردن دارم ....  بعد از چند دقیقه در زدند و از لای در یک سینی را گرفت و گذاشت روی میز! تعارفم کرد و گفت: برای شما هم چای ریخته بفرمایید ...

به اواسط  کار رسیده بودیم که حرف از کمردرد شد، گفتم همسرم چند وقتیه کمردرد داره و خیلی اهمیت نمی ده و این حرفا ... او هم گفت مردا عادت ندارن به خودشون اهمیت بدن انگار... و همسرش را مثال زد... گفت چندین سال جبهه بوده و بدنش داغونه، سرهنگ بوده و سالها راس ساعت پنج صبح بیدار شده و حالا که بازنشسته است باز هم به جای استراحت روی تاکسی کار می کنه !


برگشتم سینی صبحانه را نگاه کردم.... یک جور دیگر نگاه کردم..... حالا یک لقمه پنیر و سبزی را دیدم کنار قندان... و پولکی های لای قندها .... و ساقه طلایی هایی چیده شده توی پیش دستی چینی .... و رنگ خوب چای... من نخورده بودم... حیف ... دلم سوخت که چرا چایم را داغ داغ سر نکشیده بودم... چای خوشرنگی که یک راننده تاکسی جانباز برایم ریخته بود.... یک سرهنگ بازنشسته که می داند سینی کجاست .... می داند پنیر خالی برای صبحانه خوشمزه نیست.... می داند تا کجای لیوان باید چای را پر کند و از همه مهمتر می داند که باید به همسرش اهمیت بدهد..... حتی به عادت صبحانه خوردنش!

۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

#داستانک #مردی_که_بازیگر_شد


#داستانک

#مردی_که_بازیگر_شد
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: «چرا دیر می‌آیی؟» جواب می‌داد: «یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!» یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید. مرد تدریس هم می‌کرد. هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود.
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود. مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست. یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده‌اند. مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید. به فکر فرو رفت. باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد.
از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر می‌شد. کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد. او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: «خب بچه‌ها، درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم.»
سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل، بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد. تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود. حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند! اما او دیگر با خودش صادق نیست. او الان یک بازیگر است، همانند بقیه مردم!

۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

we are humans,not application- ما ادمیم نه اپلبکیشن


آدم‌هایی هستند که آدم‌های دیگر را مثل یک افزونه یا اپلیکیشن در زندگی‌شان نصب می‌کنند؛
 این اپ قدرت، این اپ پول، این اپ مهمانی‌رفتن، این اپ پُز دادن، این اپ آشنا داشتن، این اپ مطلب چاپ کردن، این اپ معاشرت با فلان‌نویسنده، این اپ خوشگذرانی با فلان پولدار، این اپ اسپانسر گرفتن برای کار، این اپ آشنایی با فلان ناشر، این اپ جا توی شمال و کردان داشتن، این اپ آشنا واسه بلیط پرواز گرفتن داشتن، این اپ ترقی، این اپ وام...

این آدم‌ها بعد از این‌که استفاده‌شان از شما تمام شد به این دلیل که فضای زیادی را اشغال کردید شما را ابتدا آن‌اینستال و سپس پاک می‌کنند.
یک مدل کثیف این حذف و اضافه این است که به یکی بگویید دوستش دارید یا می‌‌خواهید باهاش ازدواج کنید یا حتا باهاش ازدواج کنید.
شما که کارتان تمام شد و اپ بلااستفاده را پاک می‌کنید آن اپ بدبخت حس می‌کند باگ آفرینش است.

اگر به همه چیز به عنوان یک افزونه‌ی کاربردی و منفعت‌طلبانه نگاه می‌کنید، لطفا به اپلیکیشن‌ها نگویید دوست‌شان دارید.

اپلیکیشن‌ها آدمند و بعد از شیفت‌دیلیت‌کردن از دست شما و آن ایام که استفاده‌ی ابزاری ازشان کرده‌اید خودشان را می‌آزارند و ذره‌ذره دق ‌می‌کنند.
چون می‌دانند آنان به عنوان یک اپ مصرف‌شده دیگر روی هیچ آدمی درست نصب نمی‌شوند و می‌بینند که شما هر چند وقت یک‌بار ویندوزتان را عوض می‌کنید و به‌روز می‌شوید.


۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

و هرروز مردم من و تو رو به غلط قضاوت میکنن...!

دختری 15 ساله ، نوزادی 1 ساله به بغل داشت... مردم زیرلب بهش میگفتن فاحشه!
، اما هیچ کس نمیدونست که به این دختر در 13 سالگی تجاوز شده بود...!

 پسری 23 ساله رو مردم تنبل چاقالوصداش میکردن
، اما هیچ کس نمیدونست پسر بخاطر بیماریشه که اضافه وزن داره...!

مردم زنی 40 ساله رو سنگدل خطاب میکردن ، چون هیچ وقت روزا خونه نبود تا با بچه هاش بازی کنه و به کارهاشون برسه
اما هیچ کس نمیدونست زن بیوه ست ، و برای پر کردن شکم بچه هاش باید سخت کار کنه!

مردی 57 ساله رو مردم بی ریخت صدا میکردن ،
اما هیچ کس نمیدونست که مرد زیبایی صورتش را در راه حفظ وطنش فدا کرده !

و هرروز مردم من و تو رو به غلط قضاوت میکنن...!

۰۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بعد تر ها ---زندگی ات را همین امروز زندگی کن!!

بعد تر ها
وقتی موهای جو گندمی ات  را از پیشانی ات کنار میزنی...

و قرص های رنگارنگت را به ضرب آب پایین میدهی ...

وقتی با کسی که عادت کرده ای به بودنش کنار شومینه ی رنگ و رو رفته ی خانه مینشینی و به جای دوستت دارم، از پادردت شکایت میکنی...

وقتی برای بار هزارم سریالی را تماشا میکنی...

وقتی دیگر برایت فرقی نمیکند موهایت سپید باشند یا بلوند! مشکی شیک باشد یا هر رنگ دیگری!

وقتی پسر بزرگترت روز مادر برایت صندلی نماز می آورد
متوجه خواهی شد
که زندگی آنقدر ها ارزش نداشت
که برای به دست آوردن کسی که دوستش داشتی نجنگی!

که برای آرزو هایت تلاش نکنی!

به زودی وارد روزمرگی هایت خواهی شد...

به زودی وارد روزی میشوی که آرام و ساکت روی صندلی چوبی قدیمی جهیزیه ات رو به روی پنجره ی خانه نشسته ای و چای مینوشی و همسرت طبق معمول مشغول غر و لند هایش ست!

به زودی متوجه خواهی شد
که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این زندگی!

که هرروزت را به بهانه ی روز بهتر از تو ربود
و تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی!

زندگی تو همین امروز است
همین ساعت ...

کاری که دوست داری انجام بده!

"دوستت دارم" را به هرکس که لازم است بگو

هر از گاهی را با دوستانت بگذران،فارغ از هر فکر
سفر کن...!

بعد تر ها متوجه خواهی شد

اما...

زندگی ات را همین امروز زندگی کن!!


۰۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

✅ 16 راز موفقیت زوجها

✅  16 راز موفقیت زوجها

1. دعوا دلیل جدایی نیست.
2. به تعهدات رابطه پایبند باشید.
3. چیزهای مورد علاقه او را بخرید.
4. هنگام ورود و خروج از خانه، همسرتان را ببوسید.
 5. گاهی کنسل کردن یک قرار، به بودن در کنار همسرتان می ارزد.
6. با خانواده او مانند خانواده خود رفتار کنید.
7. گفتن «دوستت دارم» هر چه بیشتر، بهتر
8. هنگام بیماری با او مهربان باشید.
دانستی زناشویی
9. در نبود یکدیگر، کارهای خانه را انجام دهید
10. از گفتن جوک های توهین آمیز خودداری کنید
11. وقت شناس باشید.
12. با افرادی که پشت همسر شما بد می گویند، به تندی رفتار کنید.
13. او را از کوچیک ترین تصمیمات خود آگاه کنید .
14. به تماس و پیام ها او پاسخ دهید.
15. از همسرتان بپرسید روز خود را چگونه گذرانده است.
16. در مسافرت دعوا نکنید،مشکلات را بگذارید.برای بعد از بازگشت ،مسافرت و تفریحتان را به هیچ عنوان خراب نکنید..

۰۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ، ﺑﻬﺶ ﭼﯽ ﺑﮕﯿﻢ؟!

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ، ﺑﻬﺶ ﭼﯽ ﺑﮕﯿﻢ؟!

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﺪ:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ ..
ﻧﮕﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ..
ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺨﻨﺪﻭﻧﯿﺪﺵ
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺨﻨﺪﻩ ..
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭﻩ،
ﺑﺮﺍﺵ ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﻦ،
ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ،
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻦ،
ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ.ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ
ﻮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ..
ﺑﺮﺍﺵ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ،
ﺑﺮﺍﺵ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﭙﺰﯾﺪ،
ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﺵ، ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ...
ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ،
ﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ،
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ،
ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ..
ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ..
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ،
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ..
ﺍﮔﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ..
این بزرگترین کمکه.....!

۰۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

می دونی ؟


می دونی ؟
هیچ کدوم از قسمتای زندگی من شبیه زندگی تو نیست ...
وقتی میگم می خوام برم
نگو بمون و بجنگ !
من روزایی از زندگیمو جنگیدم که همه پا پس کشیدن
اما همیشه موندن و جنگیدن جرعت نمی خواد
بعضی وقتا دل میخواد ، " دل کندن " .
همیشه موندن و جنگیدن آباد تر نمی کنه
این روزا که حال دلم خوب نیست میرم کنار پنجره
میزنم رو شونمو میگم " غصه نخور ! این روزا که تموم شد از این جا میریم "
بهم میگی نرو
بهت میگم
همه ی رفتنای دنیا چمدون ندارن !
واسه همه ی رفتنا آش پشت پا بار نمی ذارن .
بعضی رفتنا خزیدن زیر یه پتو قبل ساعت ٩ شبه
بعضی رفتنا خاموش کردن موبایلت و چک نکردن صفحه های غم باره مجازیته !
همیشه رفتنا به آمریکا و اسپانیا هزار مختصات جغرافیایی دیگه  که نیست ...
البته من خیلی وقته رفتم!
وقتی نمی خوام کسی دنبالم بگرده،
نگرانم بشه و...
فقط آدما خودشونو درگیر رفتنایی که مختصات نداره نمی کنن...
آجر آجرِ زندگی من با لحظه های تو فرق می کنه
وقتی می خوام برم
نگو نرو
پشت سرم آب نریز که زود برگردم...

۰۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چگونه انرژی منفی را از خانه خود بیرون کنیم؟



چگونه انرژی منفی را از خانه خود بیرون کنیم؟


گوشه های هر اتاق نمک بریزید
برای جذب انرژی منفی صاحبان قبلی خانه متخصصان انرژی درمانی توصیه می کنند چهار گوشه هر اتاق نمک بریزید و بگذارید ۴۸ ساعت بماند، سپس نمک ها را با جاروبرقی یا جارو معمولی جمع کنید و دور بیاندازید.

سطوح را تمیز کنید
اگر قرار بود به خانه ای جدید بروید متخصصان توصیه می کنند قبل از اینکه وسائلتان را به خانه منتقل کنید ابتدا تمام سطوح را خوب شستشو دهید و تا تمام انرژی های منفی صاحبان قبلی از بین برود.

کاری کنید همه چیز هوا بخورد

اولین گام برای خارج کردن انرژی منفی از خانه

ادامه مطلب...
۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

God Loves You Unconditionally


God Loves You Unconditionally

When I was a little girl I never liked going to church that much. I enjoyed the Sunday potluck dinners we sometimes had after it. They were a feast of country cooking. I enjoyed the Sunday school classes too. I got to see my friends there. It was the church services themselves that I couldn't relate too. They were full of symbolism and rituals that my young mind couldn't yet understand. The sermons and Bible readings were largely tuned out by me too. It was struggle enough just keeping my little body still in the hard, wooden pews. I longed to be outside playing in the sunshine. I would look around at the people dressed in their Sunday best while I tugged at my own tie. Then I'd glance at my watch and wonder when it would end.

It was during one of those sermons, however, that I did hear something that would stick in my heart, soul, and mind from that day forward. It was the middle of Summer and the heat made me feel even more restless than usual. I was looking down at my dress shoes and dangling my feet from the pew while the sermon went on and on. Suddenly, the Priest's voice rose and got very loud as he finished. "Remember this!," he said as I raised my head. "If you don't remember anything else I have said. Remember this. You are loved! You are loved unconditionally by a greater love than you can ever imagine! God loves you, now and forever!"

Those words of wisdom found a place deep inside of me. I did find myself remembering them over and over again in my life. As I learned, grew, struggled, and stumbled those words stayed in my heart. They helped me to rise up and try again every time I fell. They helped me to find my own love for God, for myself, and for others. They became a central part of who I am and what I write. The one gift I hope to give all of you is this truth. May you always remember then that "You are loved!" May you always know that "God loves you, now and forever!"


۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

26 رفتار که "باید" به کودکتان بیاموزید.


26 رفتار که "باید" به کودکتان بیاموزید


کودکان از عمد بی‌ادب نیستند، در اغلب موارد مسئله این است که آنها اصولِ رفتار مودبانه را از بزرگترشان یاد نگرفته‌اند.

این 26 مورد خلاصه آدابی است که کودک تا 9 سالگی "باید" یاد گرفته باشد:
 
1- هنگامی چیزی را می‌خواهی بگو: "لطفا".
2- هنگامی چیزی به تو می‌دهند، بگو: "متشکرم ."
 
3- هنگامی که بزرگترها با یکدیگر حرف می‌زنند، میان حرف آنها نپر، مگه اینکه مسئله‌ای فوری مطرح باشد.
آنها حواس‌شان به تو هست و وقتی حرف‌شان تمام شد به تو پاسخ خواهند داد.
 
4- اگر لازم است که توجه کسی را فورا جلب کنی

ادامه مطلب...
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

✅✅✅آنچه کمتر از علی (ع) شنیده ایم:

✅✅✅آنچه کمتر از علی (ع) شنیده ایم:

🔶گفتند: فردی در خانه اش به لهو و لعب و گناه و فحشا مشغول است. نگفت به این مرکز فساد حمله کنید و شلاقشان بزنید... گفت خانه و حریم شخصی خودش است. به شما ربطی ندارد با چشمان بسته وارد شد و بعد از خارج شدن از منزل دوباره چشمانش را باز کرد و گفت من چیزی ندیدم.

🔶وقتی مردم، بعد از قتل عثمان، با اصرار شدید و بیسابقه از او خواستند که حاکم شود گفت :" مرا رها کنید و سراغ کس دیگری روید." اینطور نبود که حکومت را حق خداداد خود بداند و تشکیل آن را تکلیف شرعی خود بشمارد و از هر فرصتی استفاده کند...

🔶 اول کسی بود که با رای قاطع مردم حاکم شد. بعد از انتخاب شدن

ادامه مطلب...
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۲۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰