یک زندگیِ کامل باید همه چیزش جور باشد. باندازه کافی لذت برده باشی، رنج دیده باشی، مبارزه کرده باشی، جسورانه عاشق شده باشی، از خشم بر میزی مشت کوبیده باشی، مستی و خماری کرده باشی.
در بزم و عزا، اشک شوق و اندوه ریخته باشی، از پسِ فراز و فرودها، برنده و بازنده بوده باشی، گاه روزهایی بر بستر پوچی افتاده باشی و گاه شبهای طولانی از رویای بزرگ بخواب نرفته باشی، بارها برای غلبه بر یأس و خستگی به خود گفته باشی:
«یک گام، فقط یک گام دیگر بردار!»
و بارها برای احضار شجاعتات خیره در هیولاها نگریسته باشی.
ماورا را تجربه کرده باشی، با روحت آشنا شده باشی، بر تقدیرت شوریده باشی و با خود آشتی کرده باشی و خود اصیل درونت را بتمامی متبلور کرده باشی؛ و زخم هایی خورده باشی !
آنوقت بعدِ سالها، این همه ماجرا بشود مایهی افتخار و آرامشت و بریزد در عمقِ نگاهت و بشود لبخندی محو در گوشهی لبت، چهرهات مختصِّ خودت بشود، بشَوی همان آدمی که باید میشدی، رفته باشی به همان راهی که تو را فرامیخوانده، رسیده باشی به همانجایی که در رویا میخواستهای ...
بعد به هنگام مرگ، آرامِ جانی زیر گوش ات بپرسد: دوباره برایم از قصهات بگو! با بضاعتِ خود چه کردهای؟ و تو با آخرین نفس ها در سینهات زیر لب زمزمهکنی:
زندگی کردم، یک زندگی کامل ...