تو که یادت نیست اما زمستان بود! به گمانم بهمن ماه، شاید... یک هزار و چهارصد و کمی بیشتر، از ایوان خانه، خاطرههای مشترکمان را کف حیاط تماشا میکنم که صدای پاهایت حواسم را پشت سمعکم جمع میکند؛
- آقا... باز هم بدون پالتو؟ توی این هوا؟ بیا تو عزیزم!.
با عشق که نگاهت کنم تو هنوز سپیدترین عروس زمینی! یادت که نیست اما، میگویی دستت را بده ببینم!
تصدقت که این بار دوستت دارم هایت را در گوش نخود و کشمشها خواندهای!
یادت که نیست اما، من وسط این آلزایمر هر دقیقه عاشق میشوم در کنارت!
یادت که نیست اما...
یادم نیست!