حالم چندیست رو ب راه نیست
رو ب راه که نه ، راهی دیگر نمانده ک بدان رو بنهم،مانده ام از همه کس و همه چیز،از خود و دیگری ، دیگری ک نه ، اویی ک میتوانست باشد و نبود ، اصلا آدم است و حق انتخابش ، مگر چ فرقی است بین ما مثلا اشرف مخلوقات ها و آن حیوان نگون بخت ک اینچنین تحقیرش میکنیم ، براستی کداممان لایق برتر بودن است ، راستی از آواز قو چیزی میدانی ؟ آواز آخرش را میگویم، آخر راه ک میرسد دو نفری ، بال در بال هم میدهند و زیباترین آوازشان را میخوانند ، از ان سوزناک هایش ، از ان ها که دل هر آدمی را ب تپش میرساند، میخوانند و بال در بال آخرین رقص عاشقانه شان را میکنند ، گویی روز اول عاشقیانشان است ، از آن رقص ها که با خودت میگویی رقصی چنان میانه میدانم آرزوست،
میدانی چی این رقص ب آدم میچسبد، اینش که کسی هست که وفادار است و ماندگار،کسی ک پا به پایت بایستد و به همه دنیا بگوید : اهای آدم ها،ما دو تا مال همیم ، چشم هایتان را درویش کنید و مزاحم عشق ما نشوید ، ولی خب دنیا حواسش نیست ،اصلا اینجور موقع ها یک جوری کٙر میشود که بیا و ببین ، ولی قو ها با همه نامردی ها و بدی های روزگار مردانه ک نه ، وفادارانه به پای هم میمانند،این ها را گفتم که بگویم آخر قصه ام رسیده ام ،وفاداری میخواهم که بماند تا آخرین آوازم را دست در دستش بخوانم و خوابی آسوده رِسم.
پایان