گاهى نخواستن در یک لحظه اتفاق میفتد.
در یک لحظه بارِ همهء خواستن و دوست داشتنت را زمین میگذارى و دیگر زورت به بلند کردنش نمیرسد.
مثل وقتى که میشنوى: "نذار مهمونت معذب باشه"
و تو را انگار با مسلسل به رگبار میبندند.
یا اینکه "تا وقتى نزدیک من نیستى حرف نزن"
و همه چیز در دلت تمام میشود.
خواستن و دوست داشتن رنگ از رخشان میپرد.
دوستى ات هم تمام میشود.
یا مثلاً "آره من بیشعورم، تو ببخش"
و بخشش معنى اش را از دست میدهد.
همهء اینها در یک لحظه اتفاق میفتد.
مثل دیدن چشمانت که برق و جانِ همیشه را ندارند.
مثل دوستت دارمى که مدتهاست نه شنیده و نه دیده میشود.
مثل خانه اى که شور و گرمىِ خانه را ندارد.
مثل من، وقتى از خواستن و دوست داشتن، خالى شدم و خالى ماندم.
جاىِ آن خالى را، جاى آن حجم از خواستن و دوست داشتن را در من دیگر همان چیز قبلى پر نمیکند.
دیگر شنیدن دوستت دارم از زبانت دلگرمم نمیکند.
دیگر نمیتوانم فکر کنم دلت بودنم را میخواهد وقتى میگویى "باش"
میان صفحهء وسیع دوست داشتنم حفره هایى هست. حفره هایى که میبینمشان، میشناسمشان، و دوست دارمشان!
حفره هایى که انگار نه فقط در دلم، که در نگاهم هم هستند. انگار کن که وقتى به تو نگاه میکنم، تو را دیگر نه مثل همیشه، که حفره حفره میبینم.
سوراخ سوراخ و ناقص.
اینها همه از قدرت کلمات است که وقتى با شتاب از کمان در میروند
میشنویشان و یک چیزى ته دلت میسوزد.
ناگهان و پر شتاب.
آنقدر که فرصت نمیکنى بگویى "آخ"
گاهى در لحظه اتفاق میفتد نخواستن.
در همان لحظه که کلمات امان ندادند بگوییم "آخ"
فقط به خودمان آمدیم و دیدیم حفره حفره ایم و دوست داشتنمان زخم خورده است، آماس کرده و ملتهب است.
تیمارش میکنیم که خون نریزد حداقل از زخمهایش.
با پادرمیانىِ جادوىِ زمان، خونش بند میآید، التهابش از بین میرود، ورمش میخوابد، اما جایش میماند.
این را وقتى میفهمى که میخواهى دوباره دوست بدارى و نمیتوانى.
درست تر شاید این است که بگویم مثل قبل نمیتوانى.
شکل و نوع و جنس دوست داشتنت تغییر میکند.
من امروز، تیرهاىِ بزرگِ به جان نشستهء دیروزم را نه اینکه دوست بدارم، اما به یاد دارمشان.
آنها یادگار و یادآور نقطه هاى عطف من و زندگى من اند.
یادگار همهء آن لحظه هایى که به چلهء دل نشستند.
با تمام جزئیات.
حالا خودِ سخت جانم را به جان دوست میدارم و بابت اینهمه مقاومت و همراهى محکم به آغوشش میکشم.
خودم خوب میداند که اگر نداشتمش، زندگى بدون این حجم از دیوانگى، ذوقى چنان نداشت که هیچ، چیزهاى خوبِ زیادى را کم میداشت.