یک روز کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه ای می افتد که داشت گریه می کرد.
کافکا جلو می رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود.
دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می دهد :
«عروسکم گم شده !»
کافکا با حالتی کلافه پاسخ می دهد :
« امان از این حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت. »
دخترک دست از گریه می کشد و بهت زده می پرسد : «از کجا میدونی؟»
کافکا هم می گوید :
«برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.»
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا می گوید :
«نه . تو خونه ست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش»
کافکا سریعاً به خانه اش بازمی گردد و مشغول نوشتن ِ نامه می شود.
چنان با دقت که انگار