راستش را بخواهی اوائل ک این وبلاگ را ساختم قرار روزانه ای با خود داشتم ک هر صبح یا شب چند پست خوب با شما به اشتراک بگذارم
اویلش همه چیز خوب بود اوضاع روتین وار میگذشت و من مسروراز شکستن تابو و کمک به هم زبانانی ک این مطالب را میخواندند اما کسی نمیداند ک بازی روزگار چگونه خواهد بود کم کم گذشت و بار و فشار زندگی بیشتر مرا درگیر کرد
روزگارانی بر منو شما گذشت ک گفتنش جز زخمی بر زخم و دردی بر درد نمی افزود
سختی هایی از جنس مرگ درد و زلزله،از جنس از دست دادن دوستان و آشنایان و عزیزان
از بلاهایی ک گاهی صبر ایوب نبی هم تمام میشود و میشکند آن حلم و ادب لقمان
راستش را بخواهید خسته ام
خسته تر از همیشه
از فوج فوج اخبار بد و روز مرگی های مداوم
از این زندادن تن و جبر جغرافیای
حالا از پس گذر این همه زمان و و روزگار و ایجاد وبلاگی ک ب گواه همین دنیای دیجیتال 1129 روز از تولدش در این وا نفسا گذشته
من خسته تر از همیشه دوباره ب این کنج پناه آوردم تا شاید یادآور روزگار کمی بهترم باشد و بتوانم برای ادامه مسیر لختی آسایش را تجربه کنم
راستش را بخواهید دیشب ک داشتم برای این برگشت ب گذشته نقشه میریخم ب ذهنم خورد ک سری ب رادیو چهرازی بزنم
دیدم دوباره برگشته
با متونی شاید قوی تر
اما رنگ و بویی از گذشته را نمیداد
و من باز هم سرخورده تر شدم از گذشته ای ک دیگر نیست و آینده نامعلوم پیش رو